پس از مدتها پیامکی از طرف سید داوود آمده بود و جویای احوالم شده بود. جوابش را موکول کردم به بعد. اما ساعاتی نگذشته بود که این بار صدای زنگ گوشی و نمایش نامش بر روی صفحه آن، تعجبم را برانگیخت. قضیه باید فراتر از یک احوال پرسی ساده میبود.
جدای از احوالات، داوود تقاضای دیدار حضوری داشت. بین صحبتها خبر دوربین خریدنم را که دادم، بهانه شیرینی خریدن هم دستش آمد. از همان شیرینیهایی که وقتی دوستانمان چیز جدیدی میخرند باید بدهند. از همانهایی که دهها هزار تومان برای شیرینی دهنده آب میخورد. حتا اگر دو نفر باشیم..
قرار شد فردا وقتمان را با هم هماهنگ کنیم.
8:30 شب، میدان جانباز.
مهربان شده بود. خیلی مهربان..
از آن دست آدمهایی است که وقتی خیلی مهربان میشوند و یا وقتی خیلی ناراحت، باید ازشان ترسید..
قبلا قضیه شیرینی دادن را رد کرده بودم. چون میخواستم با وسیله جدیدی که قرار است بخرم یکجا شیرینی بدهم. اما زمانی که داوود گفت: «بریم شام بخوریم» نتوانستم بگویم نه. با سابقهای که از او داشتم، آمادگی ضمنی برای پذیرش پیشنهادش وجود داشت.
***
مقصدمان پیتزا شوپه بود اصلا این داوود حتما باید هرجا تابحال نرفته، ما را ببرد و هر غذایی هم تابحال مزهاش را نچشیده، بچشد. پیشنهادش غذایی امریکایی بود. امریکن نمیدونم چی چی .. از همون اسمهای اجغ وجغی که روی فست فودها زیاد میگذارند.. و البته خیلیها هم برای کلاسش اول سفارش میدهند و بعد پوزش را ..
غذایی سه نفره و به مبلغ 32 هزار تومان. سه نفر بودیم و یکی از دوستانمان هم همراهمان.
هرچقدر برگه سفارش را بالا و پایین کردم چیز مناسب تری پیدا نکردم. بحساب مراعات حالمان را هم کرده بود. خواستم کیف پولم را از داخل کیف دستیام بردارم و برای سفارش بروم که هر چه بالا و پایین کردم، کیف پولی در کار نبود. کیف پولم را داخل ماشین جا گذاشته بودم...
و این شد که شدیم مهمان سید داوود عزیز و او شد پرداخت کننده فاکتور شام آن شب.
وقتی پیامک برداشتی از حسابش را میدید، چهرهاش دیدن داشت.
ناقابل؛ با مخلفاتش 48500 تومان.