بابام امشب دارن با قطار میرن تهران تا از اونجا خودشونو برسونن به مرز و بعد هم ان شاءلله نجف برای یک دوره یک ماهه دیگه
این دفعه هم رفتنشون خیلی یهویی شد.
قرار بود شنبه برن ولی دیروز که تلفنی صحبت میکردیم گفتن کارهاشونو انجام دادن و امروز بلیت میخوان بگیرن. خیلی اصرار کردم پرواز بگبرن تا مرز، ولی دست آخر برا ساعت ۶عصر بلیت قطار گرفتن تا تهران و گفتن هر طور باشه بعدش میرم تا مرز.
دیشب اومدن خونه مامان بابای خانومم. ما هم اونجا بودیم تا ببینیمشون و دور هم باشیم.
دیشب علی خیلی دوروور من بود و میخواست باهاش بازی کنم؛ بخاطر همین فرصت زیادی پیش نیومد که پیش مامان و باباها باشم. موقع خداحافظی به بابام گفتم فردا میبینمتون. دوست داشتم برم راهآهن، ولی میدونستم بخاطر برنامه کاری، نمیتونم اون ساعت راه آهن باشم. خیلی دلم گرفته بود.
امروز هم بعد پایان ساعت کاری رفتم خونه. ابتدا مامان بابا نبودن، ولی بعد اومدن و یک ساعتی دور هم بودیم و خانوادگی ناهار خوردیم.
اما موقع رفتن چون دیر شده بود باز هم خیلی یهویی و سریع با بابام خداحافظی کردم. نمیدونم چرا ولی بابا دم در هم نیومدن برخلاف همیشه. باید میرفتم، ولی خیلی دلم گرفته بود. دلم یک خداحافظی طولانی میخواست، تا لحظه آخر... دلم یه بقل و آغوش گرم پدرانه میخواست ...
بغض کرده بودم، نباید پشت سر مسافر گریه کرد، ولی من خیلی دلم گرفته بود ...