از 5 سال پیش که دانشجو شده بودم، با خانواده مسافرت نرفته بودم. تو این چند سال همیشه با رفقا و بچه های دانشگاه مسافرت میرفتم. اما امسال که با رفقا سفری نرفته بودم، تصمیم گرفته بودم با خانواده به مسافرت بروم. پدرم همیشه از نبود یک نفر از بچه ها در سفرها ابراز نارضایتی میکرد و به این خاطر این بار قصد داشتم در این سفر حضور داشته باشم. هر چند در این سفر خواهرم دیگر با ما نبود و زندگی مستقلی را تشکیل داده بود و به نوعی میتوان گفت بازهم یک نفر از خانواده مان کم بود.