از ناحیه با بچه ها پیاده انداخته بودیم به سمت کوهسنگی. حدود هفت و نیم صبح، من و آرش و میلاد و رضا و مسعود. طبق معمول، صبحانه در حد متوسطی خورده بودم. ارده و عسل و یک لیوان شیر که گرچه حجم زیادی نداشت، اما به اندازه کافی کامل به نظر میرسید.
قسمتی از مسیر، من و آرش چند قدمی از بقیه فاصله گرفته بودیم و در حال صحبت بودیم که فضای باغ گونه بستنی غدیر و قادر خیابان کوهسنگی مثل همیشه نگاهمان را به سمت خودش کج کرد و تابلوی "فرنی داغ" آن، حرفمان را برید و فکر خوردن یک فرنی داغ را به سرمان انداخت.
بقیه بچه ها را هم هر طور بود راضی کردیم. قرار شد آرش مادر خرج شود و حساب کند. اولین بار بود داخل این مجموعه میآمدم. فضا فوق العاده بود. دکور و تزئینات حرف نداشت. قیمت را نپرسیده، به تعدادمان سفارش دادیم و لحظاتی بعد، کاسه های فرنی بود که با تزئین پسته و دارچین و یه چیز دیگه به همراه نان قاق کنجدی، روی میزمان قرار میگرفت. زیبایی و تزئین غذا و شیک بودن فضا، اشتهای هر بنی بشری را باز میکرد. صدای رادیو صبحگاهی هم فضا را خاص تر و دلنشین تر کرده بود.
به امید برنده شدن در قرعه کشی، فرم نظرسنجیای را با گزینه های خوب و عالی پر کرده و تنها به این فکر میکردم که: "حتما یک بار با خانمم اینجا بیایم.."
پی نوشت: چون همه آب کله دوست ندارند، این واسه اونا..
در این چند ماهه، متوجه شدم دوستان ارادت زیادی به آب کله دارند و هر وقت صحبت از صبحانه میشود، اولین گزینه روی میز همان است. گزینه ای که برای من حتا آخرین هم نیست و جنابتان هیچ ارادت و تمایلی به آب کله که ندارد بماند، کمی تا قسمتی چندشش هم میشود. از این جهت است که دنیا تا بحال آب کله خوردن مان را به چشم ندیده است. هر چند گه گداری وسوسه یک بار تجربه کردن، گاهی هواییمان میکرد، اما توفیق حاصل نشده بود تا اینکه..
با تعدادی از دوستان و همکاران برای مأموریت عازم تربت حیدریه بودیم. چون بنا بود صبح زود حرکت کنیم، پیش بینی صبحانه کاملا منطقی و بجا بود. با این حال همان چند لقمه پنیر و گردو اول صبح، کار خودش را کرده بود و تا ساعت 9 صبح که تربت، جلوی کله پزی ایستاده بودیم، مانع از گرسنگی شده بود، اما مانع از صبحانه مفصل و مجدد نمیشد. توفیقی اجباری بود برای اولین تجربه آب کله و من در انتظار چشیدن طعم آن برای اولین بار..
گارسونِ (!) جوان کله پزی، کاسه ها را یکی یکی می آورد و روی میز میگذاشت. واقعیتش نمیدانم چه شد که در همان نگاه اول، ارتباط خاصی بین من و کاسه آب کله به وجود آمد و بد مهرش به دلم افتاد. قیافه اش داد میزد که باید خوشمزه باشد. و از قضا بد خوشمزه هم بود. بعد از آن هم سفارش بناگوش بود که روی میز قرار میگرفت. هرچند چندان مطابق میل من که تنها گوشت خالص میخورم نبود، ولی چشممان را بستیم و سعی کردیم از خالصترهایش بخوریم..
و عجب خوردنی و عجب طعمی و عجب لذتی..
حیف.. حیف که تا بحال چه صبحانه های مفصلی را از دست داده بودم.. و یقینا محال است از این پس اسم آب کله بیاید و من شانه خالی کنم..
ظهر تاسوعا بود. وسط حسینیه ایستاده بودیم و عزادارا رو راهنمایی میکردیم. من بودم و علی و سید حامد.
حامد از آخر حسینیه در حال اومدن بود و یه پارچه قرمز هم دستش.
به من که رسید آورد جلوی صورتم و گفت: "پرچم گنبده.."
شما باشید چی کار میکنید!؟
بعد هم با خودش برد. فقط داشتم به این فکر میکردم که ای کاش لحظاتی بیشتر طول میکشید..
پرچم گنبد حضرت عباس (ع) بود که دیشب آمده بود توی جلسه. هفته پیش شب جمعه هم پرچم گنبد امام حسین (ع) مهمون هیئت بود و صفای خاصی هم به مجلس داده بود. ولی من دستم به هیچ کدومشون نرسیده بود..