بابام همیشه میگه: «حیف پدر و مادرن که از دست میرن..»
ولی من نمیفهمم..
میترسم وقتی بفهمم که دیگه خیلی دیر شده باشه... :'(
بابام همیشه میگه: «حیف پدر و مادرن که از دست میرن..»
ولی من نمیفهمم..
میترسم وقتی بفهمم که دیگه خیلی دیر شده باشه... :'(
دنیا همینه! یک روز مطابق میل آدم و یک روز برخلاف اون. یک روز برای آدم شادی به همراه میاره، روز دیگه غم. با اینکه هیچ کس غم و غصه و ناراحتی رو دوست نداره، ولی برای همه پیش خواهد آمد. یه روز از برد تیمت خوشحال میشی، روز دیگه از باخت اون ناراحت. همه هم میدونیم این رو که غم و شادی همیشه در کنار هم هست. اینکه خداوند میفرماید ما همه چیزو زوج آفریدیم، اینجا هم صدق میکنه. غم و شادی در کنار هم یه زوج رو تشکیل میدن که همیشه با هم هستند. همه هم اینو میدونن که اگر امروز شاد هستند، روزی ناراحت هم خواهند شد. همه استقلالی ها میدونن اگر امروز ناراحت هستند، روزی شاد خواهند شد و همه پرسپولیسی ها هم میدونند که اگه امروز خوشحال هستند، روزی ناراحت خواهند شد. اگر استقلال امروز باخت، فردا روزی پیروز خواهد شد و اگر پرسپولیس برد، روز دیگری خواهد باخت. همیشه وقتی بچه ای به دنیا میاد، همه خوشحال میشن، ولی وقتی کسی از دنیا میره، با اینکه میدونیم آخر خط همینه، ولی همه ناراحت و غمگین میشن. این، سنت این دنیاست. باید این رو دونست..
بنظرم باید با این مسائل خیلی راحت کنار اومد. نه از اون موفقیت ها خیلی خوشحال شد، و نه از این شکست ها خیلی ناراحت. که این مضمون فرمایشی از امیرالمؤمنین (ع) هم هست.
متأسفانه بعضی ها جنبه پیروزی و شکست رو ندارند. هم توی استقلالی ها و هم توی پرسپولیس ها. درسته که بازی و مسابقه یک طرفش برد و یک طرفش باخته، ولی ابراز خوشحالی بی حد و مرز در حضور اونایی که از باخت تیمشون ناراحت هستند بنظرم کار درستی نیست و دور از ادبه که متأسفانه تلویزیون ما درواقع داره اینو ترویج میکنه. بنده همیشه سعی کردم اینطور نباشم..
من اعتقاد دارم روزی سمبل دیگری برای استقلالی ها به وجود خواهد آمد. هرچند شاید این روز زیاد نزدیک نباشه. شاید هم باشه. اما امیدوارم که این بازی زیبا رو ما همیشه از دو تیم شاهد باشیم. حالا هر کسی که میخواد ببره ولی زیبا باشه و پر گل..
اگه سوالی هست بفرمایید در خدمتتون هستم..
* نشست خبری فرضی من، به عنوان سرمربی استقلال بعد از دربی :))
سال 94 هم با تمام غمها و شادیهاش، آخرین نفسهایش را میکشد و پایانی میشود بر شروع سالی جدید به نام 95. به مانند همه بندههای خدا، آرزوها و اهداف و برنامههایی داشتم که به بعضیشان رسیدم و به بعضی دیگر، نه. اما در عوض دست تقدیر و روزگار چیزهای دیگری بجایش برایم به ارمغان آورد و گاهی هم دنیا را مطابق میلم ورق نمیزد. در هر حال برای سالی جدید، لازم است در کنار اهداف و برنامههای جدید، دستی هم بر سر آنهایی که به سرانجام نرسیدند بکشیم و آپدیتشان کنیم و با عزمی راسختر، با توکل به خداوند در مسیر رو به جلو حرکت کنیم. و البته از شکستها و غمهای پشتسر گذاشته هم درس عبرت بیاموزیم و شکرگذار خداوند باشیم..
اینها تنها بخشی از آن چیزی است که در سال 94 برای من اتفاق افتاد ...
سالها پیش با خودم میگفتم حتا اگه رتبه یک کنکور رو هم میاوردم، انتخابم دانشگاه فردوسی بود.
یعنی اینقدر به موندن در مشهد وابسته بودم.
تازه اصلا هم از تهران خوشم نمیومد؛ به خاطر جوّوووِششش...
ولی حالا ...
از تهران یه پیشنهاد کار بهم شد
مهم نیست که رفتنم درست بشه یا نه
مهم اینه که گفتم حاضرم بیام ...
دلم میخواد قید همه چی رو بزنم.. :(
امیرحسین مدرس، مصطفی صابر خراسانی و شهید آوینی. اینها کسانی هستند که دیگران میگویند: «تو شبیه اینهایی..!!»
مدرس و صابر خراسانی از حیث ظاهر و آوینی باطن. اتفاقا همین شاید یک ماه پیش بود که بعد از جلسه ای استاد صابر خراسانی ایستاده بود و با علاقه مندان به شعر گفت و شنود میکرد و من نیز برای انجام کارهایی در همانجا مشغول رفت و آمد بودم و گاهی منتظر. و چند باری متوجه نگاه خاص استاد شدم که لابلای حرف ها، به جنابتان خیره میشد. شاید او هم مثل بعضی ها با خودش میگفت: «تو چقدر شبیه منی..!!»
خود نظری در این باب ندارم و همین به که نداشته باشم. اما آنچه میخواهم پیرامون آن سخن بگویم وجه تشابهی است با شهید بزرگوار، آوینی- که تنها به خاطر اهل قلم و رسانه بودنم بعضی بر زبان جاری می سازند.
در نگاه کل، حرفشان درست. قبول؛ اما در جزئیات نه. شکست نفسی نیست که بگویم: «من کجا و او کجا..» واقعیتی است بس اساسی. تنها مدت کوتاهی است که خوانش کتاب هایش را شروع کرده ام، و در همین اندک مطالعات، در عین هم جهتی برخی افکار که مایه مباهات است، از تفاوت های اساسی فهمی و درکی نمیتوانم غافل بمانم. هنوز حتا فهمیدن برخی که نه، بیشتر حرف هایش سخت است و دشوار. و آنچه ما میفهمیم تنها نمی است از دریای اندیشه های آوینی.
و این یعنی تفاوت بنیادی و نه شباهت که تا شبیه شدن راه درازی است. و البته راهی است که باید برویم..
امتحان داشتیم؛ ساعت 6
ساعت 4 شروع کردم به خوندن :)))
تا یه ربع به 6
وسطشم یه چرتی زدم
یعنی چسبیدها... :)
6:10 دقیقه هم رسیدم سر جلسه
یه سوالشو بلد نبودم
به استاد گفتم: "استاد از سوال 8 منظور خاصی داشتید!؟!؟!؟" :)
برگشت بهم گفت: "از همه سوالا منظور خاصی داشتم.."
...................
چند دقیقه گذشت
یه دفعه زد زیر خنده
گفت: "خندم گرفته میگه منظور خاصی داشتید..!!؟؟" :)))
پس از مدتها پیامکی از طرف سید داوود آمده بود و جویای احوالم شده بود. جوابش را موکول کردم به بعد. اما ساعاتی نگذشته بود که این بار صدای زنگ گوشی و نمایش نامش بر روی صفحه آن، تعجبم را برانگیخت. قضیه باید فراتر از یک احوال پرسی ساده میبود.
جدای از احوالات، داوود تقاضای دیدار حضوری داشت. بین صحبتها خبر دوربین خریدنم را که دادم، بهانه شیرینی خریدن هم دستش آمد. از همان شیرینیهایی که وقتی دوستانمان چیز جدیدی میخرند باید بدهند. از همانهایی که دهها هزار تومان برای شیرینی دهنده آب میخورد. حتا اگر دو نفر باشیم..
قرار شد فردا وقتمان را با هم هماهنگ کنیم.
8:30 شب، میدان جانباز.
مهربان شده بود. خیلی مهربان..
از آن دست آدمهایی است که وقتی خیلی مهربان میشوند و یا وقتی خیلی ناراحت، باید ازشان ترسید..
قبلا قضیه شیرینی دادن را رد کرده بودم. چون میخواستم با وسیله جدیدی که قرار است بخرم یکجا شیرینی بدهم. اما زمانی که داوود گفت: «بریم شام بخوریم» نتوانستم بگویم نه. با سابقهای که از او داشتم، آمادگی ضمنی برای پذیرش پیشنهادش وجود داشت.
***
مقصدمان پیتزا شوپه بود اصلا این داوود حتما باید هرجا تابحال نرفته، ما را ببرد و هر غذایی هم تابحال مزهاش را نچشیده، بچشد. پیشنهادش غذایی امریکایی بود. امریکن نمیدونم چی چی .. از همون اسمهای اجغ وجغی که روی فست فودها زیاد میگذارند.. و البته خیلیها هم برای کلاسش اول سفارش میدهند و بعد پوزش را ..
غذایی سه نفره و به مبلغ 32 هزار تومان. سه نفر بودیم و یکی از دوستانمان هم همراهمان.
هرچقدر برگه سفارش را بالا و پایین کردم چیز مناسب تری پیدا نکردم. بحساب مراعات حالمان را هم کرده بود. خواستم کیف پولم را از داخل کیف دستیام بردارم و برای سفارش بروم که هر چه بالا و پایین کردم، کیف پولی در کار نبود. کیف پولم را داخل ماشین جا گذاشته بودم...
و این شد که شدیم مهمان سید داوود عزیز و او شد پرداخت کننده فاکتور شام آن شب.
وقتی پیامک برداشتی از حسابش را میدید، چهرهاش دیدن داشت.
ناقابل؛ با مخلفاتش 48500 تومان.
اتاقی در آپارتمان جیم. فضایی کاملا روشن و تماما سفید، به همراه دکوری زیبا و امروزی و جوان پسند. به جز صندلی ها که رنگ قهوهایاش با سفیدی همه چیز اینجا تضاد خوبی ایجاد کرده، رنگ فیروزهای پارچه روی میز درون اتاق هم زیبایی و هماهنگی خاصی بین رنگ ها ایجاد کرده بود.
مجله همشهری جوان و نشریه جیم لوله شده در لیوان بزرگ سفالی، گلدان های رنگی فیروزه ای، صورتی و قهوه ای مایل به نارنجی، کتابهای چیده شده روی تاقچهها و روی میز،با جلدهای رنگی متنوع و جلوه کننده در محیط سفید اتاق، همه و همه فضا را زیبا، لطیف، ادبیاتی و البته کمی هم دخترانه کرده بود.
تنها مانیتور و کیس گوشهی اتاق بود که بدجور فضای بصری اتاق را به هم ریخته بود. آن هم با رنگ بندیهای خاکستری خنثی و مشکی با اجسام بدقواره.
با اینکه شاید یک لپ تاپ سونی صورتی دخترانه، یا یک وَیوی مشکی خوشقواره، بیشتر میتوانست این ترکیب رنگی و چیدمانی را کامل کند، اما اینها هیچ ارتباطی با برگزاری جلسه افتتاحیه پاتوق جیم که همان موقع در حال برگزاری بود، ندارد. :)
کوله بارم را جمع میکنم. ذکرهای شور حسین هم فضای اتاقم را پر کرده است. دقیقا همان حال و هوای قبل محرم است. اشتیاق رسیدن. آنجا محرم و اینجا.. کربلا..
اما تهِ تهِ تهِ دل، همان گرفتگی اول محرم هم هست. آنجا عزای محرم بود و اینجا عزای زیارت نرفتهها..
باید مثل زیارت خواسته اما نرفته ها باشی تا بفهمی.
آنها غبطه ما را میخورند و ما غبطه آنها
حال خوشی است حال زیارت نرفتهها..
بهتر از حتا، حال زیارت رفتهها..
هزار مرتبه شکر خدا که هست مشهد در انحصار زیارت نرفتهها
باب الحسین قسمت ماها که میرویم باب الرضا قرار زیارت نرفتهها
توی حال خوشتون ما رو هم دعا کنید..
پ ن:
سال گذشته حاج آقای پناهیان تعریف میکرد میخواسته بره کربلا. کار گره میخوره و نمیتونه بره و شب جمعه کربلا باشه. با اون حال میگه: "کاش امشب کربلا بودیم.."
فرداش یکی از رفقاش زنگ میزنه و میگه که خواب دیده شما رو توی کربلا
بعد حاج آقای پناهیان میگفت: "کاش هر شب جمعه آرزو میکردیم و میگفتیم کاش کربلا بودیم.."