اولین نگاه
رفته بودم هتل صبحانه بخورم. بعد صبحانه، همین موقع ها بود که برگشتم. از جلال هم خبر نداشتم. ولی اونجا پیداش کردم. اونا تازه طوافشون تموم شده بود.
دیشب
فکر میکنم یک و نیم بود که رسیدیم هتل. وسائل رو گذاشتیم و آماده شدیم و
بلافاصله راه افتادیم. آماده نبودم. جلو چشمه. بهمون میگفتن نگاه اول..
سرتون رو بندازین پایین تا وقتی که گفتیم.. تو راه که از پله ها میرفتیم
پایین و از اون قسمت پایین رد شدیم، سرم پایین بود، ولی صدای مردم رو
میشنیدم که میگفتن: «خوش بحالتون.. و ...» زیاد طول نکشید؛ گفتند سرتون رو
بیارید بالا! چشممون که به خونه خدا افتاد، همگی افتادیم به سجده..
اعتراف میکنم هنوز عاشق خدا نشدم. اونطوری که شهدا توی وصیت نامه هاشون هست، مشتاق دیدار خدا نبودم. و افسوس و افسوس که این آمادگی وجود نداشت.. ولی گفتن و دل خواستن که فایده نداره. باید برای دوست داشتن خدا حرکت کرد. یه مدت کوتاه سعی کردم به هر چیزی که نگاه میکنم، خدا رو توش ببینم؛ فوق العاده بود. لذتی داشت.. فکر میکنم اگه همین یه نکته کوچیک و سخت رو بتونم انجام بدم، عشق خدا خودش میاد.
شایدم به خاطر این بوده که ما تو دلمون که خدا گفته فقط جای یکیه، چیزای دیگه ای رو جا دادیم. فکر میکنم حاج آقای نقویان یا پناهیان بود که میگفت: «خدا رو دوست داشته باشید و بقیه رو مثل ائمه، پدر و مادر، خواهر و برادر و فامیل، دوستان و ... رو بخاطر خدا و چون خدا گفته دوست داشته باشید.» این یعنی اینکه هر چیزی که خدا گفته دوست نداشته باشید، نباید دوست داشت. مثل دنیا و جزئیاتش.
انشالله خدا توفیقمون بده. از ما حرکت، از خدا هم برکتش..
amooze.blog.ir