یادایام

روزمرگی های ماندگار امین جوانشیر

روزمرگی های ماندگار امین جوانشیر

سلام.
هیچ حرفی برای گفتن نیست؛
جز اینکه..
مینویسم تا بماند.

آخرین مطالب
  • ۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۹:۴۶ شله*
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

میدون تیر

جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۲، ۰۵:۱۴ ب.ظ
مربیان دوره حسابی با بچه ها پا هستند. البته گاهی بعضی هاشان سخت گیری میکنند، اما آن طرف جو خیلی دوستانه است و بچه ها نوعی از آزادی را دارند. دیگه رسم شده که وقتی بچه ها چیزی رو از مربی بخوان، رمضان زاده که از بچه های سیدآباده، بلافاصله خودجوش میگه: برای سلامتی آقای مثلا احمدی صلوات.. و همه هم همراهی میکنند. جالب اینه گاهی اوقات که کس دیگه ای میخواد این جمله رو بگه، زیاد تحویل گرفته نمیشه، ولی رمضان زاده شده لیدر گروهان و هرچی بگه بچه ها پشتش پایه هستند. این قضیه هم بیشتر وقتی جلوه میکنه که بچه ها میخوان یه کمی زودتر تعطیل بشن و برن خونه.
دیروز کلاس ما با کلاس بسیجی های گلبهار و چناران یکی شده بود. همه مربیان و فرماندهان هم بودند. اولین بار بود همه رو با هم میدیدم. اول کلاس جهت یابی در شب و بعد هم دفاع شخصی آقای مردپور و بعدش هم حرف های فرمانده گردان. بعد نماز هم توجیه برای امروز که اولین روز میدون تیرمون بود..
صبح با مینی بوس رفتم گلبهار. چون امیر ماشینش مشکل پیدا کرده بود و نتونسته بود ماشین بیاره. بهش گفته بودم پوتین هامو هم با خودش بیاره. این پوتین ها عجب داستانی که واسه من نداشته. با اینکه اسمم رو کف پوتین ها نوشته بودم، فردای روزی که پوتین دادن بهمون، پوتین هامو احتمالا اشتباهی برداشته بودند و یه شماره بزرگتر یعنی شماره 10 رو برام گذاشته بودند. چند روزی با همون ها سپری کردم تا اینکه اون ها رو هم برداشتن و دیگه جاش چیزی هم نزاشتن. خوبیش این بود که آقای احمدی همونجا بود و خودش دید که پوتینی در کار نیست و اتفاقا پیگیری هم کرد. جالب اینه همونجا یه پوتین اضافه دست همراهان آقای احمدی بود که میخواستن ببرن. وقتی دید هیچی ندارم پام کنم، گفت فعلا اینو داشته باشم. منم دیگه نپوشیدم که اگه شد بتونم عوضش کنم. دیشب که باهاش صحبت کردم، گفت فردا پوتین ها رو ببرم که برام عوض کنه. خدا خیرش بده؛ امروز صبح پوتین ها رو که بردم، به یکی از سربازها گفت از انبار شماره کوچیک ترشو بهم بده. حالا جالب اینه من شماره 9 برام مناسب بود، ولی 9 نداشتن و 8 داشتن. یه دفعه یادم اومد امیر که شماره 9 داشت، دنبال هشت میگشت، صداش زدم، اومد و گرفتیم و با هم عوض کردیم. یعنی یه چرخه کامل طی شد تا دوباره من به پوتین شماره 9 برسم. و جالب تر، برای اینکه من به این پوتین برسم، فقط خدا بود که در و تخته رو جور کرد...
میدون تیر جنوب گلبهار، پای کوه ها بود. باد خیلی شدیدی میومد. بحدی که بعد نیم ساعت تقریبا، گوشم که بهش باد خورده بود، شروع کرد به دردیدن. با خودم گفتم امروز کارمون در اومده. بچه ها که سیبل ها رو کار گذاشتن، گروه گروه قرار شد بزنند و بقیه برن داخل مینی بوس. توی مینی بوس که رفتیم و باد به گوشم نخورد، خدا رو شکر دردش ساکت شد..
میگفتن قراره 5 دفعه بیایم میدون تیر. و این دفعه که دفعه اول بود، زیاد چیز نبود. مثلا ما اون سه تا تیر اول رو نزدیم و چک کنیم کجا خورده. همه سیزده تا رو با هم زدیم. نفهمیدیم کجا هم زدیم. کاش میرفتم جلو نگاه میکردم.
با اینکه گفته بودند، هر کسی به تعدادی که تیر میزنه باید پوکه برگردونه، ولی موقع تحویل، پوکه ها رو نمیشمردن. اما آخر میدون تیر که همه تیرهاشونو زده بودند، آقای مرد پور همه رو بخط کرد و گفت هر کی برداشته خودش بیاره. نمیدونید چی همه پوکه از جیب بچه ها بیرون اومد. به قول مسعود وحید که سیزده تا تیر زده بود، موقع برگردوندن پوکه ها گفته بود من 14 تا آوردم؛ و موقع تحویل پوکه های توی جیبشم، یه تعداد رو داده بود، بعدش گفته بود بازم هست..!! جل الخالق..!!

۹۲/۱۱/۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰
امین جوانشیر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">