یادایام

روزمرگی های ماندگار امین جوانشیر

روزمرگی های ماندگار امین جوانشیر

سلام.
هیچ حرفی برای گفتن نیست؛
جز اینکه..
مینویسم تا بماند.

آخرین مطالب
  • ۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۹:۴۶ شله*
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات

شنبه - 18 آبان 1392

شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۲، ۱۰:۰۳ ق.ظ

باز هم فرصتی پیش آمد تا دستی بر صفحه کیبرد لپ تاپم بزنم و بنویسم. در این گیرودار و مشغله های فراوان فرصت ها نعمتی است و باید حداکثر استفاده را برد. الان هم زمان ذیق است و باید بروم دنبال مامان که رفته بود کلات و زاوین پیش خاله مریم و امروز برمیگردد.

امروز بالاخره «خسی در میقات» جلال را تمام کردم. دقیق خاطرم نیست کی شروع به خواندن کردم. قبل از سفر حج بود یا بعدش؛ اما به نظرم بعدش بود. خلاصه از یک سال و چند ماهی میگذرد از آن موقع. اوایل که از سفر حج برگشته بودم، از باب اینکه سفرنامه ای را ننوشته بودم، دل و دماغ خوبی نداشتم. تصمیمم را گرفته بودم که بعد سفر بنویسم و به همین خاطر بود که سفرنامه جلال را میخواندم تا بتوانم از آن الگو بگیرم. اما سفری 12 روزه که هر روزش کلی اتفاق و جریان داشت، تماما در ذهن نمانده بود که بخواهم بنویسم و اصلا بهتر بگویم وقتش را پیدا نمیکردم.

با این حال سفرنامه جلال را میخواندم و گاه گاهی افسوس که میشد من هم سفرنامه ای مینوشتم..

اما به آخر کتاب که رسیده ام، جلال همه رشته هایش را پنبه میکند و طوری مینویسد و سوال میکند، که با خودم میگویم حالا که ننوشتم اتفاق خاصی هم نیفتاده است. جلال با تمام جزئیاتش سفرنامه اش را نوشته است. و اصلا شاید هدفش هم همین بوده. و اما اگر من هم میخواستم چنین کنم که نمیشد..

حالا همه چیز منطقی تر و بهتر به نظر میرسد. لازم نیست آدم در سفرهایی این چنین وقت را صرف چیزهای دیگری بکند برای اینکه بنویسد. شاید فقط لازم باشد آنچه را که میبیند و میشنود بنویسد و در همین اندازه کفایت است و کنجکاوی بیشتر همه جا هم خوب نیست.

و با این تفسیر میشود نوشت. البته نه به عنوان سفرنامه، بلکه خاطرات حج، و شاید هنوز هم امیدی باشد..

دیشب که شب 5 محرم بود، بنا را گذاشته بودم بروم مکتب الزهرا(س). حدود 9 رسیدم و چه قدر شلوغ. یک دور کامل زدم تا جای پارک گیر آوردم. داخل هم که تا دم در پر از جمعیت بود و همان اواخر جایی پیدا کردم. جوان های نو رسیده ای اطرافمان بودند که بهشان نمیخورد فرهنگ شهرنشینی را بلد باشند. ظاهرشان غلط انداز و تازه یکیشان هم قرمز پوشیده بود در مجلس روضه اباعبدلله. و چقدر حرف میزدند و گاهی هم میخندیدند. و انگار نه انگار که وسط روضه است. اول که رسیدم و دنبال جا میگشتم به یکیشان گفتم کمی کوچکتر بنشیند که من هم جا شوم، که جوابی غیرقابل انتظار داد و تکان نخورد.

معلوم بود همه هیئتی نیستند. علمدار چیز دیگری است. نظم، انضباط و اهل روضه بودن. اصلا مگر آنجا کسی جرأت میکند حرف بزند و راه برود و بایستد!!...

پسر عمو مسعود را بعد روضه دیدم. البته او اول مرا دید. شامشان آبگوشت بود و کلی طول کشید تا همه را شام دادند. یک ربع به یازده که تمام شد ما 11:30 آمدیم بیرون. و دیگر برخلاف شب های پیش علمدار نرفتم. چون دیر شده بود و جایی پیدا نمیشد که بخواهم بنشینم. برگشتم خانه و قبلش حداقل چای این شب ها را از دست ندادم..

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">